هرگز روزی به بنـده پروات نبود و اندیشه ی این بیدل شیدات نبود
خوردیم ز تو خون نخوردی غم ما در پای تو مردیم و سر مات نبود
سیف الدین باخرزی ، شاعری از قرن هفتم:
ما را همه ره ز کوی بد نامی باد وز سوختگان بهره ی ما خامی باد
نا کامی ما چو هست کام دل دوست کام دل ما همیشه ناکامی باد
اثیر الدین اخسیکتی از قرن ششم:
امشب منم و وصال آن سرو بلند می را، زلبش چاشنیی داده به قند
ای شب اگرت هزار کارست مرو وی صبح گرت هزار شادیست مخند
مرا گویی که چونی؟ چونم؟ ای دوست جگــر پر درد و دل پر خــونم ای دوست
حدیــث عاشقی بــر مـن رهــا کن تو لیلی شو،که من مجنونم ای دوست
بفــریــادم ز تـــو ، هـر روز ، فریــاد ازیــن فریــاد روز افـزونم ای دوست
شنیــدم عــاشقــان را می نــوازی مگـر من زان میان بیرونم ای دوست؟
تو گفتی: گر بیفتی گیرمت دست ازین افتاده تر کـاکنــونم ای دوست؟
غزلــهای نظــامی بر تو خـوانـدم نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست
گفتم که بیا وعده ی دوشینه بیار ورنه بخروشم از تو اکنون چو هزار
گفتا دهمت ای همه جفا، نک زنهار آواز مده که گوش دارد دیوار