زان یـــار دلنـــوازم شـکـریـســـت بــا شکــایـت
گـر نـکتــه دان عشقی بشنــو تـو ایـن حکـایـت
بــی مــزد بود و منـت هـــر خـدمتـی که کـردم
یـــا رب مبـــاد کـس را مخــدوم بی عـنــایت
رنــدان تشنـه لب را آبـی نمـیدهــد کــس
گــویی ولی شنــاسـان رفـتـنــد از ایــن ولایــت
در زلف چـون کمنــدش ای دل مـپـیــچ کـان جـا
سـرهـا بـریــده بیـنـی بی جــرم و بی جنــایـت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جــانـا روا نبــاشــد خــون ریـــز را حمــایت
در ایـن شـب سیــاهـم گـم گـشـت راه مقصود
از گـوشــهای بــرون آی ای کــوکـب هــدایــت
از هــر طــرف کــه رفتــم جــز وحشتـم نیفزود
زنــهار از ایــن بیــابـان ویـن راه بینهــایـت
ای آفتــاب خــوبــان میجــوشـــد انــدرونــم
یـک ســاعتــم بــگنـجـــان در ســایه عنــایـت
این راه را نهـــایت صــورت کجــا تـــوان بسـت
کـش صد هــزار منزل بیــش است در بــدایت
هــر چنــد بـــردی آبـــم روی از درت نـتــابــم
جــور از حبـیـب خوشتــر کــز مــدعی رعایـت
عشقت رسد به فریـاد ار خود به سان حـافظ
قــرآن ز بــر بـخـوانـی در چــارده روایــت
دوش در حــلقه مــا قصــه گیســوی تـو بود تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون مـیگـشت بـــاز مشتـــاق کمـــانـخانـه ابروی تو بود
هــم عفــاالله صبـــا کــز تــو پیامـی مـیداد ور نه در کس نرسیدیم کـه از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فـتـنه انگیـز جهــان غمــزه جادوی تو بود
مــن سرگشـته هم از اهل سـلامت بـودم دام راهـــم شـکـن طـره هنــدوی تو بود
بـگشــا بنــد قبــا تــا بگشـــایـد دل من کــه گشـادی کـه مرا بود ز پهلوی تو بود
بــه وفــای تــو کــه بـر تربــت حــافظ بـگذر کـز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
شمس الدین محمد، حافظ شیرازی. شاعر بزرگ قرن هشتم:
سینــه مالامال درد اسـت ای دریغا مرهمی دل ز تنـــهایی به جــان آمد خدا را هـمـدمی
چشــم آســایش کــه دارد از ســپهر تــیزرو ساقیــا جامــی به من ده تا بیــاسـایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صـعب روزی بـوالـعجب کاری پریشان عالمی
ســوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چـگل شـاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش بــاد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کـام و ناز را در کوی رندی راه نیسـت ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمــی در عالـــم خاکی نمیآید به دست عالـــمی دیــگر ببــاید ســاخت و از نو آدمی
خیــز تا خاطر بدان تـرک سمرقندی دهیم کز نســیمش بــوی جــوی مولیـان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کـاندر ایــن دریــا نماید هفــت دریــا شبنمی